گاهي گمان نميكني و ميشود
گاهي نميشود كه نميشود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابتست
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود
گاهي گداي گدايي و بخت نيست
گاهي تمام شهر گداي تو ميشود
گاهي گمان نميكني و ميشود
گاهي نميشود كه نميشود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابتست
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود
گاهي گداي گدايي و بخت نيست
گاهي تمام شهر گداي تو ميشود
روزهای چهارشنبه تا جمعه (۱۴ الی ۱۶ تیرماه) که در اردو بودم با ترانه ای آشنا شدم که شعر بسیار زیبایی داشت ، متن شعر را برایتان آوردم و پیشنهاد می کنم این ترانه زیبا را دانلود کنید .
آخرهای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگها
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگها فقط تورو دارم
وقتی برگ درخت رو می دید داره از غصه می میره
با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جدا شم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت
غافل از اینکه یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت
باد اومد با خنده ای گفت : آخه این حرفها کدومه
با هجوم من رو شاخه عمر هر دوتون تمومه
یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوان
سیلی زد به برگ و شاخه تابگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یک کوهی به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارون هم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه از درخت وبیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که آرزو می کرد که میمرد
برگ نیفتاد آخه این کار خدا بود
هر کی زندگیش رو باخته دلش از خدا جدا بود